.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت19→
نیکا درحالی که میخندید گفت:این همه رو آخه چجوری تو،تو جمع شده؟!
لبخند مسخره ای تحویلش دادم:
- دیگه دیگه...ماهمچین آدمی هستیم! خلاصه باکلی خنده وشوخی ساندویچ رو خوردیم ومنم نشستم از دیروز بعداز کلاس تا همین امروز موقعی که عملیاتم و به پایان رسوندم و برای نیکا تعریف کردم...انقدر خندیده بودکه ازچشماش اشک میومد.بیشتراز همه ازاین خنده اش گرفت که ارسلان فکر کرد رضادوست پسرمه!
به دلیل حسنه شدن روابط هم به رضا زنگیدم وگفتم که نمیخوادبیاد دنبالم.
**********
ساعت پنجو ربع بودو داشتیم با نیکا ازپارکینگ میومدیم بیرون که دوباره این بوزینه رو دیدیم!بامتین وایساده بود کنار ماشین پنچرشده اش وداشت باعصبانیت یه چیزایی می گفت!غلط نکنم داشت به من فحش میداد!ازاین فکر ریزریز خندیدم.
این نیکای بی شعورهم که کلا پتروس فداکاره،بدون اجازه من بادیدن قیافه پکر اون دوتا،کنارشون ترمز کرد.
بایه لبخند مهربون سالم کرد وگفت:آقای کاشی...آقای امینی... تشریف بیارید من می رسونمتون!
ایش... همینمم مونده که با این بوزینه تویه ماشین باشم.روبه نیکا بانیش باز گفتم:نیکاجون آقایون خودشون تشریف می برن،بهتره زودتر راه بیفتیم،هوا تاریک میشه ها!
ارسلان دهن کجی بهم کرد.نیکام نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت که یعنی تویکی خفه شو.
متین ،خیلی جدی گفت:خانوم رحیمی راست میگن،ما مزاحم شمانمیشم.ممنون.
نیکا لبخند مهربونی زدو گفت:آقا متین این چه حرفیه؟!مزاحم چیه؟شمامراحمید...یعنی من اونقدر سعادت ندارم که یه بار شمارو بااین رخشم برسونم؟!
اوهو...این چه مهربون شد یهو؟!پس چرا وقتی بامن حرف میزنه عین سگ میمونه؟
متین که کلی باحرفای نیکا خرکیف شده بود،بانیش بازگفت:نه بابا اختیار دارین.
ارسلان که اعصابش خیلی خورد بود،اخم غلیظی کردو گفت: شما بفرمایید خانوم فلاحی.مثل اینکه دوستتون هم خیلی مایل نیستن.ماخودمون یه جوری میریم.
نیکا باخنده گفت: آقای کاشی هیچ می دونستید که اخم بهتون اصلا نمیاد؟!
این چه مهربون شده؟!واقعا این نیکاس؟نگاهی بهش کردم تا مطمئن شم یکی دیگه نباشه!
ارسلان باهمون اخم گفت:فعلا که به یه سری دلایل تصمیم گرفتم همیشه اخم کنم تا بعضیا از مهربونیم سو استفاده نکنن!
اوهو...برو بمیر بابا...چه خودشم تحویل می گیره!!!سو استفاده!!تواصلا کی باشی که من بخوام ازت سو استفاده بکنم؟!!زرشــــک!!!
لبخند مسخره ای تحویلش دادم:
- دیگه دیگه...ماهمچین آدمی هستیم! خلاصه باکلی خنده وشوخی ساندویچ رو خوردیم ومنم نشستم از دیروز بعداز کلاس تا همین امروز موقعی که عملیاتم و به پایان رسوندم و برای نیکا تعریف کردم...انقدر خندیده بودکه ازچشماش اشک میومد.بیشتراز همه ازاین خنده اش گرفت که ارسلان فکر کرد رضادوست پسرمه!
به دلیل حسنه شدن روابط هم به رضا زنگیدم وگفتم که نمیخوادبیاد دنبالم.
**********
ساعت پنجو ربع بودو داشتیم با نیکا ازپارکینگ میومدیم بیرون که دوباره این بوزینه رو دیدیم!بامتین وایساده بود کنار ماشین پنچرشده اش وداشت باعصبانیت یه چیزایی می گفت!غلط نکنم داشت به من فحش میداد!ازاین فکر ریزریز خندیدم.
این نیکای بی شعورهم که کلا پتروس فداکاره،بدون اجازه من بادیدن قیافه پکر اون دوتا،کنارشون ترمز کرد.
بایه لبخند مهربون سالم کرد وگفت:آقای کاشی...آقای امینی... تشریف بیارید من می رسونمتون!
ایش... همینمم مونده که با این بوزینه تویه ماشین باشم.روبه نیکا بانیش باز گفتم:نیکاجون آقایون خودشون تشریف می برن،بهتره زودتر راه بیفتیم،هوا تاریک میشه ها!
ارسلان دهن کجی بهم کرد.نیکام نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت که یعنی تویکی خفه شو.
متین ،خیلی جدی گفت:خانوم رحیمی راست میگن،ما مزاحم شمانمیشم.ممنون.
نیکا لبخند مهربونی زدو گفت:آقا متین این چه حرفیه؟!مزاحم چیه؟شمامراحمید...یعنی من اونقدر سعادت ندارم که یه بار شمارو بااین رخشم برسونم؟!
اوهو...این چه مهربون شد یهو؟!پس چرا وقتی بامن حرف میزنه عین سگ میمونه؟
متین که کلی باحرفای نیکا خرکیف شده بود،بانیش بازگفت:نه بابا اختیار دارین.
ارسلان که اعصابش خیلی خورد بود،اخم غلیظی کردو گفت: شما بفرمایید خانوم فلاحی.مثل اینکه دوستتون هم خیلی مایل نیستن.ماخودمون یه جوری میریم.
نیکا باخنده گفت: آقای کاشی هیچ می دونستید که اخم بهتون اصلا نمیاد؟!
این چه مهربون شده؟!واقعا این نیکاس؟نگاهی بهش کردم تا مطمئن شم یکی دیگه نباشه!
ارسلان باهمون اخم گفت:فعلا که به یه سری دلایل تصمیم گرفتم همیشه اخم کنم تا بعضیا از مهربونیم سو استفاده نکنن!
اوهو...برو بمیر بابا...چه خودشم تحویل می گیره!!!سو استفاده!!تواصلا کی باشی که من بخوام ازت سو استفاده بکنم؟!!زرشــــک!!!
۱۶.۴k
۰۷ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.